ره گُم کرده آهِ من

ساخت وبلاگ
دیگر بیداری و درد نمی‌کشم. این شب‌ها را می‌خوابم. خودم را خواب می‌کنم. مُرداروار روی تختِ اتاق امنم وسط این دزدخانه. گریه و فریادهام را کرده‌ام و حالا، روزها چکمه‌ی زمستانیم را درست مثل چکمه‌هایی که روزهای پیش خون به پیشانی‌ام می‌آوردند، روی چشم‌های بیدارِ کفِ خیابان می‌کوبم، ماسک به صورت می‌زنم و با شانه‌هایی که مشکوکند به حمل آسوده‌گی، می‌دوم برای چیزی که نمی‌خواسته‌ام. از جنگ انصراف داده‌ام و وهمِ «وجدان» را توی سیگار می‌ریزم، دود می‌کنم. به روزمره‌گی پناه نیاورده‌ام، به سرم آمده. معمولِ زنده‌گی خالی من این است که مشتی بر خِفتم دارم. روزمره‌گی اما روی خفتم هم نیست. گم شدم و حالا برای خودم حال به هم زن و خطرناک شده‌ام. گفتنِ این، باز به گریه‌ام می‌اندازد و همه‌ی این چند خط را باطل می‌کند. همه‌ی آن جان‌ها که آزرده‌اید، هروقت فرصتی باشد، می‌آیند بالای سرم. نمی‌توانم این همه بزدلی و لب و دهن بودن در لاک نارسیسیزمم را بیش از این، بار روانم، بکشم و هرجا و به محل دفن هر جنازه ببرم. جنازه‌هایی که پس از ترک جان هم، سعی بر آزارشان رویشان نقش انداخته. برای همین روانم برای رفت و آمدِ نفس‌های حرامم تصمیم گرفته‌اند، برام تصمیم گرفته‌اند مُردار باشم. نمی‌دانم دیگر حتی در «ای کاش مرده باشم» هام هنوز زنده‌گی هست یا نه. کار به جایی رفت که حیاتِ من در ارضا کردن شما بود. اما دیگر نمی‌ترسم از شما و آزرده شدنتان سپاهِ سیاهِ زور. این فکت، گاه و بی‌گاه لب‌خندم را روی صورتم پیدا می‌کنم از فکر زجری که می‌کشید، فقط برای چند کلام حرف که دارد می‌کشدتان، ولی شما کشته‌اید و می‌کشید ؛ چه‌قدر ضعیف و بدبختم. نشسته‌ام به این امید که آن پیش‌گوی ره گُم کرده آهِ من...
ما را در سایت ره گُم کرده آهِ من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9fadede بازدید : 82 تاريخ : چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت: 19:58

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
ره گُم کرده آهِ من...
ما را در سایت ره گُم کرده آهِ من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9fadede بازدید : 86 تاريخ : چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت: 19:58

از لباس پوشیدن برای طوفان خوشم می‌آید. از لباس کندن برای نشستن و فرو رفتن در کثافت بیش‌تر خوشم می‌آید. غایتش برای من یکی، تن دادن است تا مردن. اما خلافِ این را گفته‌ام. تلاش کرده‌ام با جلسات روانکاوی سلامت روانم را بخرم. یک دروغ شاخ‌دار گفته‌ام و این مرا یک‌جایی هلاک خواهد کرد، می‌دانم. دلم برای کالبد و پوستی تنگ شده که ترک کردمش. نه می‌خواهمش نه مال خودم می‌دانمش. دلم برای امنیتِ روانم در جنگیدن با چاقوها و خودشیفته صدا کردنشان تنگ شده. دلم برای دست و پا زدن در نفهمیم از فرومایه‌گیم ولی تلاش پیچیده‌ام برای پس زدنش حسابی جادار است اما، مثل هروقت. فکر کنم فیلم‌های فرانسوی دیدن، حرف زدنم را از همه‌چیز بیش‌تر زشت می‌کنند. حالم خوب نیست اما مجبورم که باقی بمانم. مانده‌ام. نمی‌دانم. به نظر می‌رسد هر راهی را امتحان کرده‌ام اما فقط یکی بوده که همان یکی، زنده‌گی ام را می‌گیرد. انگاری که زنده‌گی می‌کنم واقعا. یک ماه پیش را با توهم این سر کرده‌ام که چه قدر همیشه همه‌ی آدم‌ها را دوست داشتم. دروغ می‌گویم، همیشه گفته‌ام. من کسی را دوست ندارم، اما یقین من و جمیعِ فضلا بر این است که از خودم نفرت دارم. اما نفرتم از مردان، از آن هم فرا می‌رود. شاید هم که مرد باشم. یک روز همکارم کناریم کشید و درباره‌ی همکارهای دیگرم گفت «این‌ها همه مردهای زن‌دارند، جز من.» و هرچه‌قدر بیش‌تر ادامه داد، همه‌چیز عجیب‌تر شد. پوستم ور آمده. بعد از دو هفته، هنوز نتوانسته‌ام فکر کردن بهش را متوقف کنم، نتوانسته‌ام نفرت ورزیدن به خودم و هر روز سر کار رفتنم را بس کنم. دردم را بردم پیش روان‌کاوم و گفتم «اغوا». همان روز، مردی اندامش را مالید بهم و پسرکم بهم گفت «چرا ا ره گُم کرده آهِ من...
ما را در سایت ره گُم کرده آهِ من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9fadede بازدید : 85 تاريخ : چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت: 19:58