دیگر بیداری و درد نمیکشم. این شبها را میخوابم. خودم را خواب میکنم. مُرداروار روی تختِ اتاق امنم وسط این دزدخانه. گریه و فریادهام را کردهام و حالا، روزها چکمهی زمستانیم را درست مثل چکمههایی که روزهای پیش خون به پیشانیام میآوردند، روی چشمهای بیدارِ کفِ خیابان میکوبم، ماسک به صورت میزنم و با شانههایی که مشکوکند به حمل آسودهگی، میدوم برای چیزی که نمیخواستهام. از جنگ انصراف دادهام و وهمِ «وجدان» را توی سیگار میریزم، دود میکنم.
به روزمرهگی پناه نیاوردهام، به سرم آمده. معمولِ زندهگی خالی من این است که مشتی بر خِفتم دارم. روزمرهگی اما روی خفتم هم نیست. گم شدم و حالا برای خودم حال به هم زن و خطرناک شدهام. گفتنِ این، باز به گریهام میاندازد و همهی این چند خط را باطل میکند. همهی آن جانها که آزردهاید، هروقت فرصتی باشد، میآیند بالای سرم. نمیتوانم این همه بزدلی و لب و دهن بودن در لاک نارسیسیزمم را بیش از این، بار روانم، بکشم و هرجا و به محل دفن هر جنازه ببرم. جنازههایی که پس از ترک جان هم، سعی بر آزارشان رویشان نقش انداخته. برای همین روانم برای رفت و آمدِ نفسهای حرامم تصمیم گرفتهاند، برام تصمیم گرفتهاند مُردار باشم. نمیدانم دیگر حتی در «ای کاش مرده باشم» هام هنوز زندهگی هست یا نه.
کار به جایی رفت که حیاتِ من در ارضا کردن شما بود. اما دیگر نمیترسم از شما و آزرده شدنتان سپاهِ سیاهِ زور. این فکت، گاه و بیگاه لبخندم را روی صورتم پیدا میکنم از فکر زجری که میکشید، فقط برای چند کلام حرف که دارد میکشدتان، ولی شما کشتهاید و میکشید ؛ چهقدر ضعیف و بدبختم. نشستهام به این امید که آن پیشگوی ره گُم کرده آهِ من...
ما را در سایت ره گُم کرده آهِ من دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 9fadede بازدید : 82 تاريخ : چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت: 19:58